پس رسالتش چه ميشد؟ حس انسانيت و انسان دوستياش؟ لحظهاي چهره معصوم پسرك از مقابل چشمانش دور نميشد. در ذهن خود دنبال راهحلي بود كه چيزي مثل صاعقه از ذهنش عبور كرد، يك ايده! تصويري كه در كتاب علوم دبيرستان چاپ شده بود در مقابل چشمهايش رژه ميرفتند، اعصاب حسي لبها حتي از دستها قويتر هستند. همين شكل بود كه اكبر زارعي را واداشت تا آموزش خط بريل را توسط لبها ياد دهد.
- چطور با عبدالواحد آشنا شديد؟
بعد از پايان تحصيلاتم در دانشگاه تربيت بهشتي تهران، براي تدريس نابينايان به سقز رفتم. 3-2 سالي از تدريسم در آن منطقه ميگذشت كه عبدالواحد براي ثبت نام به مدرسهمان آمد. من پسربچه كوچكي را ديدم كه نه چشم دارد و نه دست. دلم برايش سوخت. دوست داشتم به او آموزش دهم اما مدير مدرسه او را قبول نكرد و آن سال عبدالواحد ثبتنام نشد. آن زمان تمام تلاشم اين بود كه عبدالواحد بهعنوان دانشآموز در مدرسه ثبت نام شود و با كاست به او درس بدهم و اصلا فراتر از اين فكر نكرده بودم. اما متأسفانه مدير قبول نكرد و من در ديدارهاي بعدي كه با پدر عبدالواحد داشتم به او گفتم به آموزش و پرورش مراجعه كند. خلاصه تلاشهاي پدر نتيجه داد و سال تحصيلي بعد، با نامهاي از آموزش و پرورش پسرك سر كلاس درس نشست.
- پس چه شد كه چنين ايدهاي به ذهنتان خطور كرد؟
آموزش با نوار براي عبدالواحد كافي نبود، او پسر بااستعدادي بود كه نياز به يادگيري كلمات و لغات داشت. آموزش به پسرك ذهنم را مشغول كرده بود و يكي از روزهايي كه به اين موضوع فكر ميكردم ناگهان ياد درس علوم افتادم كه عصب لب را از همه اعصاب بدن بزرگتر كشيده بود و اين نشان ميداد كه اين عصب قويتر است. پس تصميم گرفتم تا به او ياد دهم تا با لبهايش بخواند. حدود6ماه طول كشيد تا بهطور كامل با الفبا آشنا شد و بعد از آن هم جمله و كتاب. اما هيچكسي او را باور نداشت تا اينكه در جلسه اوليا و مربيان، عبدالواحد از روي مقالهاي كه برايش نوشته بودم خواند و در آن جلسه همه گريستند. آموزشهاي من ادامه داشت در حدي كه عبدالواحد موفق شد با دستگاه پركينز(تايپ) نيز كار كند. بعد از آن نيز كلاس سوم را جهشي خواند و مراحل بعدي تحصيل را با موفقيت طي كرد.
- شما كار خاص ديگري نيز در رابطه با آموزش به نابينايان انجام دادهايد؟
بله، يكي ديگر از كارهايي كه انجام دادم با سواد كردن 3 دانشآموز در 17روز بود؛ دانشآموزان نابينايي كه پس از با سوادي، در مقطع پنجم دبستان پذيرفته شدند.
- ميشود بگوييد ماجرا از چه قرار بود؟
به واسطه كارم شهرهاي زيادي را سفر كردهام. چند سال قبل براي كارهاي تحقيقاتي به سلم آباد رفتم؛ شهري كوچك بين سنندج و مريوان. براي كارم به شهرها و روستاهاي زيادي ميرفتم و در نهايت به اين نتيجه رسيديم كه آن منطقه 47 نابينا دارد. سال بعد به كل روستاها و شهرهاي آن منطقه اعلام كردم كه هر كسي تمايل دارد كه با سواد شود در كلاسهاي تابستانه شركت كند؛ كلاسهايي كه هيچ هزينه ندارد و حتي هزينه خواب و خوراك نيز با آموزش و پرورش است.
البته اين تعداد نابينا كه گفتم در سنين پايين بودند و بزرگسالان نابيناي آن منطقه حدود 70نفر بودند. بين تمام افراد نابينا 3 نفر از اين طرح استقبال كردند. هر 3 نفر آنها كاملا بيسواد بودند و سواد خواندن و نوشتن نداشتند، اما 2 نفر از آنها حافظ كل قرآن بود و يكي ديگر چند جزئي از آن را حفظ بود. بچهها را به خوابگاه آورديم و مسئوليت نگهداري از آنها را همسرم بهعهده گرفت و خودم بعد از ظهرها بعد از پايان كار تدريس را آغاز ميكردم.
در عرض 17روز به آنها خط بريل را آموزش دادم. اوايل آموزش و پرورش به اين صورت بود كه طرح جامع داشت. بهعنوان مثال يك نفر ميتوانست در امتحانات پنجم دبستان شركت كند بدون آنكه 5سال اول تحصيلي را خوانده باشد و درصورت پذيرش، از سال پنجم شروع به ادامه تحصيل ميكرد. هر 3 نفر آنها همان سال در مقطع پنجم دبستان پذيرفته شدند. يكي از بچهها كه دختر خانمي بود سال بعد دوباره در طرح جامع شركت كرد و اينبار اول دبيرستان پذيرفته شد. در حال حاضر آن دخترخانم دانشجو است و 2 نفر ديگر آنها امسال كنكور دادهاند.
نظر شما